By نازنین پیرحیاتی on یکشنبه, 05 شهریور 1396
Category: تاریخچه روانشناسی

تاریخچه روانشناسی

اولین روانشناسانی که ما در مورد آنها می دانیم فیلسوف یونانی افلاطون (347-428 قبل از میلاد) و ارسطو (322-384 قبل از میلاد) هستند. سوالات این فیلسوفان مشابه بسیاری از سوالاتی است که روانشناسان امروز می پرسند؛ به عنوان مثال، آنها تمایز بین طبیعت و تربیت و وجود اراده آزاد را مورد سوال قرار دادند.استدلال افلاطون در مورد طبیعت این بود که نوع خاصی از دانش ذاتی یا درونی وجود دارد، در حالیکه اعتقادارسطو به تربیت بیشتر بود، اعتقاد بر این که هر کودک به عنوان یک "تخته سنگ خالص" متولد می شود و دانش عمدتا از طریق یادگیری و تجربه به دست می آید.

 

فیلسوفان اروپایی نیز به پرسیدن سوالات اساسی در این رابطه در طول رنسانس ادامه دادند. به عنوان مثال، فیلسوف فرانسوی رنه دکارت (1650-1596)، مسئله اراده آزاد را نیز مورد توجه قرار داد، و به این ترتیب به نفع آن استدلال می کند و معتقد است که ذهن بدن را از طریق غده ی استخوانی در مغز کنترل می کند (ایده ای که در آن زمان معنی داشت اما بعدها ثابت شد که نادرست است). دکارت همچنین به وجود توانایی های طبیعی ذاتی اعتقاد داشت. یک دانشمند و همچنین یک فیلسوف و جزءاولین كسانی بود كه می دانست اعصاب عضلات را كنترل می كنند. او همچنین رابطه بین ذهن (جنبه های ذهنی زندگی) و بدن (جنبه های فیزیکی زندگی) را مورد بررسی قرار داد. دکارت به اصل دوگانگی اعتقاد داشت: ذهن اساسا با بدن مکانیکی متفاوت است. دیگر فیلسوفان اروپایی از جمله توماس هابز (1588-1679)، جان لاک (1632-1704) و ژان ژاک روسو (1712-1778) نیز از شخصیت های برجسته آن دوره هستند.مشکل اساسی که این فیلسوفان با آن مواجه بودند این بود که آنها روش های کمی برای ادعای خود داشتند. اکثر فیلسوفان هیچ تحقیق در مورد این سوالات را انجام ندادند، زیرا آنها هنوز نمیدانستند چگونه این کار را انجام دهند، و در حقیقت به این دلیل که آنها مطمئن نبودند که ممکن است عینی مطالعه تجربه بشر باشد. اما تغییرات چشمگیر در طول دهه 1800 با کمک دو روانشناس اول تحقیق صورت گرفت: روانشناس آلمانی ویلیم وودت (1832-1920)، که یک آزمایشگاه روانشناسی در لایپزیگ آلمان و یک روانشناس آمریکایی ویلیام جیمز (1842-1910) که یک آزمایشگاه روانشناسی در دانشگاه هاروارد تاسیس کرد.

 

ساختارگرایی: خودآگاهی و آگاهی از تجربه ذهنیتحقیقات ونت در آزمایشگاه او در لایپزینگ متمرکز بر ماهیت خودآگاهی بود. ونت و دانش آموزان وی معتقد بودند که این امکان وجود دارد که عناصر اساسی ذهن را تجزیه و تحلیل کنیم و تجربیات آگاهانه را به صورت علمی طبقه بندی کنیم.ونت زمینه ای به نام ساختارگرایی را ابداع کرد و  مدرسه روانشناسی تاسیس کرد که هدف آن شناسایی عناصر اساسی یا «ساختارهای» تجربه روانشناختی بود. هدف آن نیز ایجاد یک "جدول تناوبی" از "عناصر احساسات" بود، شبیه به جدول تناوبی عناصر که اخیرا در شیمی ساخته شده بود. ساختارگرایان از روش خودآزمایی استفاده کردند تا بتوانند نقشه ای از عناصر آگاهی ایجاد کنند. خودآزمایی شامل درخواست از شرکت کنندگان در تحقیق برای توصیف دقیق همان چیزی است که آنها در هنگام کار بر روی وظایف ذهنی، مانند دیدن رنگ، خواندن یک صفحه در یک کتاب یا انجام یک مشکل ریاضی، تجربه می کنند. یک شرکت کننده که در حال خواندن یک کتاب است، ممکن است گزارش کند که برخی علامت های مستعطیلی و منحنی سیاه و سفید را در یک زمینه سفید دیده است. در مطالعات دیگر، سازوکارهای سازمانی از ابزارهای زمان واکنش اختراع استفاده می کردند تا به طور سیستماتیک نه تنها آنچه که شرکت کنندگان فکر می کردند ارزیابی شود، بلکه مدت زمان لازم برای انجام این کار نیز بررسی شود. ونت بر این نکته تأکید کرد که مردم بیشتر طول می کشد تا گزارش هایی را که شنیده اند بشنوند تا به سادگی پاسخ دهند که صدایی شنیده اند. این مطالعات نشان داد اولین بار محققان متوجه شدند که بین احساسات محرک و درک این محرک تفاوت وجود دارد و ایده استفاده از زمان واکنش برای مطالعه وقایع ذهنی اکنون تبدیل به عامل اصلی روانشناسی شناختی شده است. از برجستگان این زمینه ادوارد برادفورد تیچنر (1867-1927) بود. تیتچنر جزء دانش آموزان ونت بود که در اواخر دهه 1800 به ایالات متحده آمد و یک آزمایشگاه در دانشگاه کرنل تاسیس کرد. تیتچنر و شاگردانش در تحقیقات خود با استفاده از خودآگاهی، ادعا کردند که بیش از 40،000 احساس مربوط به بینایی، شنوایی و طعم را شناسایی کرده اند. یکی از جنبه های مهم رویکرد ساختاریگرایانه این بود که دقیق و علمی بود. این تحقیق در ابتدا روانشناسی را به عنوان یک علم معرفی کرد، زیرا نشان داد که وقایع ذهنی می تواند علمی شوند. اما ساختارگرایان همچنین محدودیت های خودآزاری را کشف کردند. حتی شرکت کنندگان در تحقیقات بسیار آموزش دیده اغلب قادر به گزارش تجربیات ذهنی خود نبودند. هنگامی که از شرکت کنندگان خواسته می شد  تا مسائل ساده ریاضی را حل کنند، میتوانستند سریع آنها را حل کنند اما نمی توانستند به راحتی پاسخ دهند که چگونه آنها را انجام دادند. بنابراین ساختارگرایان برای اولین بار متوجه اهمیت فرآیندهای ناخودآگاه شدند، این مسئله که بسیاری از جنبه های مهم روانشناسی انسان در خارج از هشیاری ما رخ می دهد و روانشناسان نمی توانند انتظار داشته باشند که شرکت کنندگان در تحقیق بتوانند به طور دقیق در مورد همه تجارب خود گزارش دهند.

 

 کارکردگرایی و روانشناسی تکاملی هدف ویلیام جیمز و دیگر اعضای مکتب کارکردگرایی در مقایسه با ونت که تلاش کرد ماهیت آگاهی را درک کند، این بود که باید بدانیم که چگونه حیوانات و انسانها جنبه های خاص روانشناختی خود را دارند (هانت، 1993) . برای جیمز، تفکر تنها مربوط به رفتار یک شخص بود.جیمز و دیگر اعضای مکتب کارکردگرایی تحت تأثیر تئوری انتخاب طبیعی چارلز داروین (1809-1882) قرار گرفته بودند که پیشنهاد میکرد خصوصیات فیزیکی حیوانات و انسانها به دلیل مفید یا کاربردی بودن آنها تکامل یافته باشند. کارکردگرایان معتقد بودند که نظریه داروین به ویژگی های روان شناختی نیز قابل اعمال میباشد. درست همانطور که برخی حیوانات عضلاتشان قوی شده تا بتوانند سریعتر عمل کنند، مغز انسان نیز به همین جهت باید سازگاری داشته باشد تا به کارکرد خاصی در تجربه انسان کمک کنند. گرچه کارکردگرایی دیگر به عنوان یک مدرسه روانشناسی وجود ندارد،اما اصول اساسی آن به روانشناسی جذب شده و از بسیاری جهات به نفوذ خود ادامه می دهد. کارکردگرایان در زمینه روانشناسی تکاملی(شاخه ای از روانشناسی که نظریه انتخاب طبیعی رفتار انسان و حیوان را مورد مطالعه قرار میدهد) فعالیت میکنند. روانشناسی تکامل فرض اولیه کارکردگرایان را پذیرفته اندو به این معنی است که بسیاری از سیستمهای روانشناسی انسانی از قبیل حافظه، احساسات و شخصیت در خدمت تابع پذیرش کلیدی هستند. روانشناسان تکاملی از نظریه تکامل برای درک بسیاری از رفتارهای مختلف از جمله جذابیت عاشقانه، کلیشه ها و تعصب و حتی علل بسیاری از اختلالات روانی استفاده می کنند.علیرغم اهمیت آن در تئوری روانشناختی، روانشناسی تکاملی نیز دارای محدودیتهایی است. یکی از محدودیتها این است که بسیاری از پیش بینی های آن برای آزمون بسیار دشوار است.با این وجود رویکرد تکاملی برای روانشناسی مهم است زیرا توضیحات منطقی  برای اینکه چرا ویژگیهای روانشناختی زیادی وجود دارد ارائه می دهد.

 

 روانشناسی روانپویشی شاخه ای از روانشناسی که بیشتر برای عموم مردم آشنا میباشد روش روان پویشی است که توسط زیگموند فروید (1856-1939) و پیروانش مورد حمایت قرار گرفت. روانشناسی روان پویشی یک رویکرد برای درک رفتار انسان است که بر روی افکار، احساسات و خاطرات ناخودآگاه تمرکز دارد. فروید نظریه هایش در مورد رفتار رااز طریق تجزیه و تحلیل گسترده ای از بیماران خود در درمان بالینی به دست آورد. فروید معتقد بود که بسیاری از مشکلات بیماران او از جمله اضطراب، افسردگی و اختلال عملکرد جنسی نتیجه اثرات تجربه های دردناک دوران کودکی بوده که فرد دیگر نمی توانست آن را به یاد بیاورد.  ایده های فروید توسط روانشناسان دیگر که تحت تاثیر او قرار داشتند از جمله کارل یونگ (1861-1966)، آلفرد آدلر (1937-1870)، کارن هورنای (1952-1885) و اریک اریکسون (1994-1902) گسترش یافت. آنها بر این باورند که ممکن است به بیمار کمک کند که از طریق هشیار کردن ناهشیار خود و به ویژه از طریق کشف عمیق و دقیق تجربیات جنسی اولیه و امیال جنسی فعلی به بیماری خود غلبه کنند.این اکتشافها از طريق تداعی آزاد و تحليل رویا در فرایندی به نام روانکاوي انجام میشود.بنیانگذاران دانشکده روانپزشکی عمدتا درمانگرانی بودند که با افراد مشغول به کار بودند تا به آنها در درک و مقابله با علائم روانشناختی خود کمک کنند. گرچه آنها تحقیقات زیادی در مورد ایده های خود انجام نداده اند و گرچه بعدها تست های پیشرفته تر نظریه هایشان همیشه از پیشنهاداتشان حمایت نمی کردند، اما روانکاوان تاثیرات مهمی در زمینه روان شناسی داشتند و در واقع تفکر بیشتر در مورد رفتار انسانی ،اهمیت رفتار ناخودآگاه در رفتار انسان، اهمیت تجربیات دوران کودکی و مفهوم درمان به عنوان راهی برای بهبود زندگی انسانها، ایده هایی است که از رویکرد روان شناختی(روان پویشی) بدست می آید و در روانشناسی باقی می مانند.

 

رفتارگرایی و اراده آزادساختارگرایی و کارکردگرایی هرچند که در رویکرد متفاوت بودند اماپایه هر دو مطالعه ذهن است.در رفتارگرایی از خودآزمایی برای درک رفتار استفاده میشود و یک مکتب روانشناسی است که بر این فرض استوار است که ذهنیت را به طور عینی نمیشود مطالعه کرد بنابراین روانشناسان باید توجه خود را به مطالعه رفتار محدود کنند. رفتارگرایان معتقدند که ذهن انسان "جعبه سیاه" است که محرک ها ارسال می شوند و از آنها پاسخ می گیرند. آنها استدلال می کنند که در تلاش برای تعیین آنچه در جعبه اتفاق می افتد، هیچ دلیلی وجود ندارد؛ زیرا ما می توانیم بدون دانستن آنچه در ذهن اتفاق می افتد، رفتار را پیش بینی کنیم. علاوه بر این، رفتارگرایان معتقدند که ممکن است قوانین یادگیری توسعه یابد که می تواند تمام رفتارها را توضیح دهد.اولین رفتارگرا جان واتسون روانشناس آمریکایی (1878-1958) بود. واتسون به وضوح تحت تأثیر فیزیولوژیست روسی ایوان پاولوف (1936-1849) بود که کشف کرد بزاق سگ ها با صدایی که قبلا با ارائه غذا همراه بوده است ترشح میشود. واتسون و دیگر رفتارگرایان شروع به استفاده از این ایده ها کردند تا توضیح دهند که چگونه وقایعی(محرک ها) که افراد و سایر موجودات در محيط خود تجربه می کنند، می توانند رفتارهای خاصی (پاسخ ها) را تولید کنند. به عنوان مثال، در تحقیقات پاولوف محرک (غذا یا پس از یادگیری، صدا) پاسخ بزاق را در سگ ها تولید می کند.  

 

Leave Comments